سفارش تبلیغ
صبا ویژن


گیـــلاس آبے

 

تو را میخواستم تا اشک هایم باشی

نه دستمالی

تا اشک هایم را پاک کنی!!!

پس بگذار ببویم و بگذرم

چرا که همیشه من این گونه صدایت کرده ام.

 

 

 

 

آمدن گناه من نبود اشتباه عشق بود


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 11:53 عصر توسط دکتـــر نیلــــوفر نظرات ( ) |

دور از چشم من و چشم شما رخ داده،

حس نکردیم که این عشق چرا رخ داده

عشق گاهی سر یک کوچه ی خاک آلوده،

گاه با معجزه ی آیینه ها رخ داده

گاهی از گوشه ی یک کاغذ کاهی گاهی،

پیش از آنی که بفهمی چه بسا رخ داده

مثل اکسیژنه که لازمه ی سوختنه،

توی تاریخ همه جا رخ داده

اتفاقی ست که افتاده به هر شکل ولی،

یا شده بغض درون من و یا رخ داده


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 11:52 عصر توسط دکتـــر نیلــــوفر نظرات ( ) |

 

داستانک عشقولانه

 

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

-
چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟

-
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
-
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
-
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
-
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
-
باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...
-
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 11:49 عصر توسط دکتـــر نیلــــوفر نظرات ( ) |

پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟
دختر: سلام. خواهش می کنم.?
asl pls
پسر : تهران/وحید/?? و شما؟
دختر‌: تهران/نازنین/??
پسر: اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.
دختر: مرسی!شما مجردین؟
پسر: بله. شما چی؟ازدواج کردین؟
دختر: نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟
پسر: من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه
MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟
دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.
پسر:
wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم.
دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟
پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟
دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟
پسر: خیابون دربند. شما چی؟
دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟
پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟
دختر: اسم فامیلی شما چیه؟
پسر: من؟ حسینی! چطور؟
دختر: چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟
پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین………..
دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم!
پسر: عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!
دختر:‌ او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم.دیگه اسم فریبرزو نیاریا!راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای
پسر: باشه عمه ملوک! بای
……


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 11:48 عصر توسط دکتـــر نیلــــوفر نظرات ( ) |

سلام به برو بچ باحال پارسی بلاگ

چطور مطورین؟؟؟

خوفین؟؟؟

چه کارا میکنین؟؟؟؟

جونم براتون بگه که:

 مدتی زیادی میشه که آپ نکردم و به وبم سر نزدم امروزم اتفاقی یاده این وبلاگه بیچارم کردم

آخه چند ماهی میشه که یه وبلاگ جدید رو ساختم و سرگرم اونم

اما دیگه نمیخوام این وبم خاک بخوره و فراموش بشه پس:

من دیگه اومدم

هولاااااااااااااااااااااااا هولاااااااااااااااااااااااااااااااا


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/11ساعت 11:47 عصر توسط دکتـــر نیلــــوفر نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pars Skin